کد خبر: ۳۳۷۴۱۷
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۳۹۵ - ۰۷:۲۰ 03 December 2016

دکتر فرخ باور| اگر اتفاق افتاده چرا نگویم؟ چرا ندانید؟ بهار 1992 در هاوانا برای اصلاح موهایم به خانه ی یک سلمانی مرد رفتم که مثل بالرین معروف روسی بود. او هوموسکسوال بود. شوهرش! یک جوان سیاه پوست ورزیده ی دومتری بود. نشسته بودم و حرف می زدیم. جوان سیاه پوست ضد فیدل کاسترو لجن پراکنی می کرد و مرد سلمانی هم چمدان پر از دلارش را نشانم داد.

از جوان سیاه پوست پرسیدم تخصص او چیست؟ گفت دوتا دکترا دارم. یکی درباره تاریخ اتحاد جماهیر شوروی از دانشگاه مسکو. یعنی من نمی بایست درباره علل فروپاشی شوروی حرف بزنم. دیگری از دانشگاه باکو که یادم نیست در چه رشته ای بود. پرسیدم بورسیه دولت کوبا بودی؟ گفت آری. گفتم پدر مادرت چه کاره بودند؟ روستایی و بی سواد. گفتم پس از خیر سر دولت سوسیالیستی کوبا و فیدل کاسترو هست که به اینجا رسیدی وگرنه همان پخی که بودی باقی می ماندی. جهید و با دستهای بزرگش دور گلویم را گرفت. خونسرد نشسته بودم و تکان نخوردم. مدتی همین طور باقی ماند. همه ساکت بودیم. فشار نداد و کمی طول کشید تا ول کرد. بعد هم با دوست ایتالیایی ام از آنجا به تیِندا سوپر مارکت بزرگ دلاری رفتیم که در آن زمان کوبایی ها حق داشتن یا خرید با دلار را نداشتند و مرد- زن سلمانی من را 50 دلار تیغ زد و به حساب من خرید کرد.

یک پزشک جراح چشم کوبایی را شناختم و برایش نخ جراحی چشم از ایتالیا بردیم. من و دوست ایتالیایی ام جانی. او ماهی 8 هشت دلار در آمد داشت که معادل 180 واحد پول کوبا می شد. یک خلبان جت را هم شناختم که او هم 8 دلار می گرفت. این سلمانی چمدانی پر از پول داشت که نمی توانست خرج کند. اینها معترضان بودند و عاشقان دلار، و آنها معتقد به سوسیالیسم و تحولات اجتماعی، دوستی و برابری و عشق به همنوع.

اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار